بهاره قانعنیا- خبر را که شنیدم خندیدم. مثل یک پرندهی رها دورتادور حیاط مدرسه چرخیدم. واقعا نمیتوانستم جلوی خوشحالیام را بگیرم.
همیشه منتظر شنیدن این خبر بودم و حالا سبحان این خبر را به من رسانده و کامم را شیرین کرده بود.
حالم درست شبیه به کسی بود که یک عدد توتفرنگی درشت و شیرین را گوشهی لپش گذاشته باشد و مزمزهاش کند.
مامان پرسید: «حالا مطمئنی دوستت درست شنیده؟ نکند از تخیلات خودش داستان بافته باشد!»
گفتم: «خاطرت جمع مامان خانوم! شازدهپسرت تا از چیزی مطمئن نباشه، لب به سخن باز نمیکنه.»
مامان شانههایش را بالا انداخت و با تردید گفت: «نمیدونم. خدا کنه! اگر اینطوری باشه که میگی نور علی نوره. بابات خیلی خوشحال میشه.»
طبق معمول همهی بحثها، ریحانه خودش را انداخت وسط و گفت: «به نظر من که بعیده. اصلا محال ممکنه. تازه حقیقت هم داشته باشه، از کجا معلوم بابا قبول کنه؟!» با حرفهای ریحانه استرس ریخت به دلم.
مامان چهرهاش برگشت. با ناراحتی گفت: «شما درس و امتحان نداری؟ یک ساعته بست نشستی وسط گل قالی و زل زدی به دهن من و داداشت. چهکار به این کارها داری شما؟ نکنه وکیل باباتی که از طرفش نظر میدی!
اولا که بابا خودش عاشق این برنامههاست و حتما قبول میکنه. دوم اینکه اگر یک درصد قبول نکرد، خودم صحبت میکنم راضی بشه.»
ریحانه خودش را جمعوجور کرد و با دلخوری کتاب فارسیاش را از روی میز برداشت و دستش گرفت. دلم همزمان که خنک شده بود کمی هم برایش سوخت.
مامان ادامه داد: «ولی اگر نظر من رو میخوای، پاشو یک زنگ بزن به دبیر پرورشیتون و بپرس این خبری که سبحان داده چهقدر حقیقت داره، بعد به بابات بگو.
میترسم یک درصد برنامههاشون تغییر کرده باشه و بابات بندهی خدا واسه اون روز کلی تدارک ببینه و دست آخر همه چیز کنسل بشه.»
مامان درست میگفت. با توجه به شرایط بابا بهتر بود اول خودم مطمئن بشوم، بعد این خبر شیرین را به او بدهم.
خبر از این قرار بود که مدرسهی من تصمیم گرفته بود به مناسبت چهارم خرداد، سالروز مقاومت مردم دزفول در برابر موشکباران عراق، از پدر من به عنوان یک رزمنده دعوت کند مدرسه تا هم برای بچهها از خاطرات مقاومتهایش بگوید هم از طرف مدرسه تقدیر شود.
سبحان که دست بر قضا دیروز ساعت آخر برای کاری داخل دفتر مدرسه ایستاده بود، این خبر را خودش از دهان دبیر پرورشی شنیده بود.
همچنین دیده بود که چهطور مدیر و معاون مدرسه با خوشحالی اعلامموافقت کردهاند. بعد مثل باد آمد و به من اطلاع داد.
من هم تمامی طول مسیر مدرسه تا خانه را دویدم و به محض اینکه پایم به خانه رسید، خبر را به مامان دادم.
آمدن بابا به مدرسه و سخنرانی کردن برای بچهها به عنوان یک قهرمان، آرزوی همیشگیام بود.
بابا همهی سالهای جنگ را در پایگاه هوایی دزفول خدمت کرده بود. برای همین میتوانست دربارهی چهارم خردادماه، سالروز ملی مقاومت و پایداری، حرفهای جالبی بزند.
از دیروز چندین و چندبار بابا را بالای تریبون تجسم کردهام. در خیالاتم بچهها را در صفهای منظم داخل حیاط مدرسه مقابل بابا چیدم. رؤیاهایم شیرین شده بودند، شیرین مثل قند، مثل دلیریها و شجاعت بابا.